جدایى و همانندى میان انقلاب ۵٧ و جنبش ٨٨
میم حجری میم حجری

حلاجی تحلیلی تحت عنوان

 

 

بخش اول  

  

 

حکم اول  

انقلاب بهمن۵٧ ایران رخداد کمیابى درتاریخ انقلابات جهان است.

 

·       انقلاب به چه معنی است؟

·       من دایرة المعارف روشنگری را ورق می زنم و تعریفی جامع از انقلاب ارائه می دهم، تا به توصیه پدرم «حرف دهنم را بفهمم.» 

·       انقلاب عبارت است از تحول بنیادی و کیفی جامعه بمثابه کل.

·       انقلاب به تحول بنیادی کیفی پدیده های منفرد اجتماعی نیز اطلاق می شود.

·       انقلاب یکی از مهمترین فازها و فرم های توسعه بالنده جامعه است.

·       مفهوم «انقلاب» در فلسفه مارکسیستی در رابطه با عوامل زیر مورد استفاده قرار می گیرد:

·       در رابطه با انقلاب اجتماعی که مهمترین معنی این مفهوم را تشکیل می دهد.

·       در رابطه با دیگر روندهای توسعه اجتماعی، مثلا توسعه علمی ـ فنی (انقلاب علمی ـ فنی)، توسعه ایدئولوژی، توسعه علوم و غیره.

 

·       حال که مفهوم «انقلاب» در رابطه های مختلف مورد استفاده قرار می گیرد، پس باید در هر مورد مشخص، تعریف دقیق و جامعی از آن ارائه داده شود.

 

·       مفهوم «انقلاب» ـ بطور عام ـ بیانگر یک گذار به یک مرحله کیفی نوین در توسعه از نازل به عالی است، گذاری که بوسیله قانونمندی درونی روند اجتماعی صورت می گیرد، گذاری که همواره در کرد و کار انسان ها تحقق می یابد، گذاری که به نفی دیالک تیکی کیفیت کهنه منجر می شود، گذاری که از سدها و سرحدها می گذرد، گذاری که ـ چه بسا ـ مقاومت زیرروندها و زیرساختارهای ناتوان از توسعه را در هم می شکند، گذاری که در آن، سیستم باید خود را در کیفیت نوین خویش تثبیت و تحکیم کند.

 

·       انقلاب ـ بدلیل دیالک تیک اجتماعی عام روولوسیون و اوولوسیون[1] ـ هم در رابطه با توسعه تماماجتماعی سیستم ها (فرماسیون های اجتماعی) مصداق دارد و هم در رابطه با توسعه زیرسیستم های اجتماعی (توسعه سیستم نیروهای مولده، توسعه سیستم مناسبات تولیدی و غیره.)

 

·       مفهوم «انقلاب» ـ به معنی وسیع کلمه ـ در باره هر نوعی از تحول و تغییر اجتماعی کیفی که برای زندگی اجتماعی مردم از اهمیت بنیادی برخوردار است و در جهت ترقی سیر می کند، بکار می رود. (پایان نقل قول)

 

·       حال این پرسش پیش می آید که به چه دلیل می توان از «انقلاب بهمن۵٧ ایران» سخن گفت؟

·       کدام تحول بنیادی و کیفی از نازل به عالی در جامعه ایران رخ داده است؟

·       در مناسبات تولیدی سرمایه داری زمان شاه تغییر بالنده ای صورت نگرفته است.

·       پس به چه دلیل نویسنده این تحلیل از انقلاب سخن می گوید و چه برداشتی از مفهوم «انقلاب» دارد؟

 

حکم دوم

چه، با همه ى بزرگى وگستردگی اش سویه اى نه به پیش، همانا به پس داشت.

 

·       نویسنده در این حکم، علت کمیابی «انقلاب بهمن۵٧ ایران» در «تاریخ انقلابات جهان» را توضیح می دهد.

·       ندرت و کمیابی انقلاب کذائی ظاهرا در ارتجاعی بودن آن است.

·       سمت و سوی «انقلاب» کذائی نه به پیش، بل به پس بوده است.

·       بنابرین، ما با یک انقلاب ارتجاعی سر و کار داریم.

·       این اولین بار است که من با مفهوم «انقلاب ارتجاعی» برخورد می کنم.

·       بنابرین، می توان از «ارتجاع انقلابی» نیز سخن گفت. 

·       مفاهیم «انقلاب ارتجاعی» و یا «ارتجاع انقلابی» خود کمیاب تر از «انقلاب بهمن۵٧ ایران» هستند.

 

·       نویسنده این تحلیل، متفکری زبردست است.

·       نگرش تیز او به پدیده ها بی همانند است.

·       من اصلا دلم نمی خواهد که بیدق پیروزی در چالش فکری را بر قله بکوبم و پیروزمندانه به دره سرازیر شوم.

 

·       من فکر می کنم که ایشان دیالک تیک فرم و محتوا را به شکل دیالک تیک انقلاب و ارتجاع بسط و تعمیم می دهند:

·       «انقلاب بهمن۵٧ ایران» ـ بلحاظ فرم ـ انقلاب است، انقلابنما ست، ولی بلحاظ محتوا، ارتجاع.

 

·       من دوستی را ندیده می شناسم که روزی از انقلاب ضد سلطنتی سخن می گفت.

·       سلطنت فرمی از حکومت است و به خودی خود بیانگر چیزی نیست.

·       فرم فقط و فقط در داربست دیالک تیک فرم و محتوا معنی کسب می کند:

·       در جام واحد بمثابه فرم می توان محتوائی به نام شربت شفابخش داشت و یا زهر مهلک.

 

·       براندازی سلطنت حتما نباید انقلاب تلقی شود، مگر اینکه محتوای جامعه نیز دستخوش تحول کیفی و ماهوی گردد و یا دستکم، سلطنت با فرم حکومتی مترقی تری جایگزین شود.

·       جایگزینی مونارشی با تئوکراسی، جایگزینی تاج با محراب نمی تواند حرکتی بالنده محسوب شود و انقلاب نامیده شود.

 

حکم سوم

سویه هاى پسگراى انقلاب بهمن ۵٧ نه برخاسته ازخواست و گرایش سردمداران و گردانندگان انقلاب، همانا استوار بر پایهى مردمى آن بود. 

 

·       نویسنده محترم در این حکم، قبل از ارائه دلیل به صدور حکم می پردازند.

·       ایشان ـ به احتمال قوی ـ بعدا به ارائه دلیل اقدام خواهند کرد، ولی در این حکم ـ به هر حال ـ دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک رهبر و توده بسط و تعمیم می دهند و نقش تعیین کننده توده ها را بطرزی متافیزیکی مطلق می کنند، آن سان که برای رهبران نقشی باقی نمی ماند.

·       بدین طریق دیالک تیک رهبر و توده، دیالک تیک سردمداران و گردانندگان انقلاب و پایه مردمی آن به شکل دیالک تیک هیچکاره و همه کاره تخریب و تار و مار می شود:

·       چون دیالک تیک نمی تواند عضو هیچکاره، منفعل و تماشاچی داشته باشد.

 

·       سویه های ارتجاعی «انقلاب بهمن۵٧ ایران» خواست رهبران آن نبوده اند، بلکه منشاء آنها در پایه مردمی بوده است.

·       منطقا، رهبران انقلاب ارتجاعی باید هم هیچکاره باشند.

·       اکنون این پرسش ـ محتاطانه ـ بر لب خواننده تحلیل دوست مان می روید که به چه دلیل باید از هیچکاره ها تحت عنوان «سردمداران و گردانندگان انقلاب» سخن گفت؟

·       مفاهیم «سردمدار» و «گرداننده» بدین طریق به مفاهیم توخالی و چه بسا به مفاهیم ضد خود بدل می شوند.

·       مگر اینکه «سردمداران و گردانندگان انقلاب» ـ بر خلاف پایه مردمی آن ـ سویه های مترقی انقلاب را نمایندگی کنند.

·       باید ببینیم که چگونه می توان از این بن بست منطقی راه خروجی به بیرون یافت.

 

حکم چهارم

بازتاب چنین پایه ى پسمانده اى را در برنامه و سیاست همه ى رهبران دینى وسیاسى این برش می توان یافت. 

 

·       نویسنده محترم تحلیل در این حکم قصد اثبات ادعای خویش را دارد.

·       بنظر ایشان برنامه و سیاست های احزاب، سازمان ها و شخصیت های دینی و سیاسی انعکاس پایه مردمی آنها ست.

·       برای ریختن این حکم در قالبی مشخص می توان به این نتیجه رسید که برای مثال برنامه حزب توده نه ثمره تحلیل همه جانبه تئوریسین های آن حزب، بلکه حاصل انعکاس پایه مردمی انقلاب بوده ست.

·       اگر کمی دقت به خرج دهیم، به این نتیجه خواهیم رسید که بنظر نویسنده محترم، احزاب، سازمان ها و شخصیت های دینی و سیاسی فاقد پایگاه طبقاتی مرزبندی شده، متمایز و مشخص اند.

·       به عبارت دیگر، برنامه (؟) و سیاست های (؟) آنها به یکسان از سوی پایه مردمی بی فرم و بی شعور تعیین می شود.

·       این به معنی انکار وجود طبقات اجتماعی متضاد المنافع و یا هیچکاره انگاشتن طبقات اجتماعی مهم معینی است.

·       این اما از سوی دیگر به معنی انعکاس مکانیکی ممانعت ناپذیر پایه مردمی کذائی در برنامه و سیاست سوبژکت های «رهبری» «انقلاب بهمن۵٧ ایران» است.

·       انگار ما با دترمینیسم مکانیکی قرن هجدهم فرانسه سر و کار داریم.

·       آن سان که منافع پایه مردمی بطور اوتوماتیک در برنامه و سیاست احزاب و سازمان ها منعکس می شوند و کسی نمی تواند جلودارش باشد.

·       برنامه استراتژیکی حزب توده ـ برای مثال ـ دهها سال قبل از «انقلاب بهمن۵٧ ایران» تدوین یافته و از طریق رادیوی پیک ایران توضیح داده شده است.

·       اینکه حزب توده برای عملی کردن استراتژی برنامه ای خود به تاکتیک هائی توسل می جوید و باید هم توسل جوید، امری طبیعی است.

·       در هر صورت باید ببینیم که منظور نویسنده واقعا چیست؟

 

حکم پنجم

کانون پرگار همه ى اینان پیکار با سرمایه دارى و فرایند گسترش و انباشت سرمایه و یا بسخن درست تر با «سرمایهدار» بود.  

 

·       بنا بر این حکم، پایه مردمی پس مانده  بطور اوتوماتیک خصلت ضد سرمایه داری و یا ضد سرمایه دار کسب کرده است و بعد خصلت آن در برنامه و سیاست رهبری «انقلاب بهمن۵٧ ایران» بازتاب یافته است.

·       اولا چنین معجزه میمونی چگونه می تواند بطور خود به خودی رخ دهد ؟

·       از کی تا حالا تجربه فردی انسان های ساده و بی سواد پراکنده می تواند به نتیجه انتزاعی بغرنج مشترکی منتهی شود؟

·       ضدیت با شهر و مظاهر سرمایه داری چرا باید به ضدیت با سیستم سرمایه داری و یا سوبژکت های سرمایه دار ترجمه شود، آنهم در ضمیر انسان های بی همه چیزی که برای سیر کردن شکم خویش باید از هفت خوان رستم بگذرند و کمترین فرصت و توانی برای تفکر انتزاعی ندارند.

·       ثانیا منظور از «پایه مردمی» واقعا چیست؟

 

حکم ششم

   تهیدستان شهرى که با «اصلا حات ارضى» شاه از زمین کنده و گروه گروه به شهرها روى آورده بودند، فزونترین شمار این توده ى انقلابى و بخش جنبنده و ناآرام آن بودند.

 

·       اکنون مفهوم «پایه مردمی پس مانده» از صراحت گذرانده می شود:

·       تهیدستان شهری، یعنی پرولتاریا.

 

·       پرولتاریا معنائی و منبعی جز دهقانان و خرده مالکان و صنعتگران کوچک خانه خراب گشته و امثالهم ندارد.

·       پرولتاریا در ادبیات مارکسیستی نیز به همین سان تعریف شده است.

·       اگر «انقلاب بهمن۵٧ ایران» واقعا بر شانه های پرولتاریای در خود و هنوز نه برای خود حمل می شده، پس چرا به این فاجعه منتهی شده است؟

·       از کی تا حالا بازگشت به فئودالیسم سرنگون شده را پرولتاریا نمایندگی می کند؟

·       آیا واقعا چنین بوده؟

·       آیا میل برگشت به ده به معنی آرزوی برگشت به مناسبات تولیدی سرنگون شده است؟

·       چون حداقل در برنامه و سیاست آیت الله خمینی از سوی پایه مردمی، احیای فئودالیسم منعکس شده است.

 

حکم هفتم

·       اینان که بیشترشان هنوز گرد وخاک ده را از تن خویش نزدوده و دستکم یک پای شان هنوز در ده و بستگی هاى تنگ و کوچک تولید دهقانى بود، هیچگونه آشنایى و شناختى با شهر و نهادهاى مدنى وسیاسى شهروندان نداشتند .

·       همهى نمادها و نشان هاى شهروندى را نشان آلودگى جامعه و سبب پاشیدگى و تباهى زندگى خود می پنداشتند.

·       با سندیکا، حزب سیاسى، نهادهاى فرهنکى، سازمان هاى هنرى وپیشه اى نا آشنا وبیگانه بودند.

·       آشنا، مساجد و آرزو، بازگشت به ده بود.    

 

·       در این حکم، شعور اجتماعی پرولتاریای در خود کشور تشریح می شود.

·       احتمالا در همه کشورهای در حال گذار از فئودالیسم به سرمایه داری ـ کم و بیش ـ چنین بوده است و این امر پدیده خاص ایران نیست.

·       مگر توده های خانه خراب گشته در رمان «خوشه های خشم» جان اشتاین بک ـ بلحاظ محتوا ـ فرقی با تهیدستان خانه خراب آواره ایرانی داشته اند؟

·       کتاب یاد شده فیلم هم شده است و می توان بارها به تماشایش نشست و دریافت که آنها هم «با سندیکا، حزب سیاسى، نهادهاى فرهنکى، سازمان هاى هنرى و پیشه اى نا آشنا و بیگانه بوده اند 

 

حکم هشتم

این تودهٔ بى فرهنگ و نا آگاه تنها می توانست دستمایهٔ مشتى ملاّ، رماّل و واعظ واپسگرا و یا از آن بدتر، نا آگاهانى که سوسیالیزم را از کژراهه ى «نیمه مستعمره، نیمه فئودال» و یا به یارى میانبر «راه رشد غیرسرمایه دارى» خواستدار بودند، بشود.  

 

·       ما این حکم را با حکم پیشین دوست مان مورد مقایسه قرار می دهیم:

·       «سویه هاى پسگراى انقلاب بهمن ۵٧ نه برخاسته ازخواست و گرایش سردمداران و گردانندگان انقلاب، همانا استوار بر پایهى مردمى آن بود.»

 

·       بالاخره کدامیک؟

·       «سویه های پسگرا» نتیجه انعکاس مکانیکی منافع «پایه مردمی» در برنامه و سیاست رهبری «انقلاب بهمن۵٧ ایران» است و یا نتیجه «دستمایه رمالان و کژراهان» گشتن «پایه مردمی» است؟

·       به عبارت دیگر، پایه مردمی ـ در تحلیل نهائی ـ فاعل است و یا مفعول، علت است و یا معلول؟

·       اگر خواست سردمداران و گردانندگان «انقلاب بهمن۵٧ ایران»  در بین نبوده، عوامفریبی آنان برای چه بوده؟  

 

·       اکنون در هر حال، دیالک تیک رهبر و توده بکلی وارونه می شود و نقش تعیین کننده در تعیین سمت و سوی «انقلاب بهمن۵٧ ایران» نه از آن «پایه مردمی»، بلکه از آن احزاب، سازمان ها و شخصیت ها می شود، که یا رمال ارتجاعی اند و یا نا آگاهند و سودای نیل از کژراهه به سوسیالیسم را در سر می پرورند.

·       اکنون این پرسش پیش می آید که بالاخره تصمیمگیر در این میان کدام است؟

·       نویسنده این تحلیل، خردمندتر از آن است که چنین اشتباهی کرده باشد.

·       شاید ما به کنه قضیه پی نمی بریم.

·       باید ببینیم.

 

حکم نهم

چشمداشت سویه هاى بالنده و پیشرو از چنین مردم و سازمان هاى سیاسى برآمده از آنان، ناسازگار با هر گونه خرد انسانی است.  

 

·       آیا نویسنده محترم در جامعه قبل از «انقلاب بهمن۵٧ ایران»  غیر از تهیدستان آواره از دهات، طبقه و قشر اجتماعی دیگری نمی شناسد؟

·       آیا او به سبب نا آرامی و تحرک این بخش از پرولتاریا و یا بدلیل کمیت بزرگ آنها نقش تعیین کننده و «خود رهبری» ـ به قول برخی از تئوریسین های بی خبر از مارکسیسم ـ   برای آنها قائل می شود؟

·       در دیالک تیک کمیت و کیفیت، اما نقش تعیین کننده از آن کیفیت است.

·       این را حتی شیخ شیراز می دانست:

·       اسب تازی و گر ضعیف بود

·       باز هم از طویله ای خر، به

 

·       چگونه می توان احزاب و سازمان های سیاسی را برآمده از توده های آواره از دهات تلقی کرد و نه برآمده از توده های کارگری، دهقانی، خرده بورژوائی، روشنفکری، بورژوائی و فئودالی ـ روحانی؟

·       چگونه می توان توده های کارگر، خرده بورژوازی، دهقانان، روشنفکران، دانشجویان، دانش آموزان، طلاب و کارمندان را هیچ انگاشت و نقشی برای شان قائل نشد؟

·       چگونه می توان پویائی و نا آرامی و تحرک دانشجویان را و بورژوازی و خرده بورژوازی بازار را نادیده گرفت و نقشی برای شان قائل نشد؟

·       چگونه می توان سازمان های دینی و سیاسی را «برآمده از تهیدستان شهری» قلمداد کرد؟

·       چگونه می توان از توده بی خانمان بی پناه و بی سرپناه انتظار داشت که مهر آهنین اراده خود را بر پیشانی همه احزاب و سازمان ها و شخصیت های دینی و سیاسی بکوبد؟

·       چگونه می توان از توده بی شعور انتظار داشت که در تعیین شعور غلط احزاب و سازمان ها نقش تعیین کننده داشته باشد؟

·       ما بی کوچکترین تردید می دانیم که نظرات مورد نظر نویسنده ـ حتی سال ها قبل از آوارگی توده های پرولتری ـ در احزاب و سازمان ها و شخصیت های دینی و سیاسی وجود داشته اند.

 

حکم دهم

·       ویژگى تهیدستان برش سال هاى پنجاه ایران، برون بودن و یا بسخن سنجیده تر، نابستگى اینان به هرگونه تولید و بازتولید اجتماعى بود.

·       بریده از ده، هنوز در بازار کار جاى نگرفته بودند.

·       بازتولید اینان در لابلاى درزهاى جامعه آن روزى، با دستفروشى، کارمزدى گهگاهى و گذرا، گدایى و دزدى انجام می گرفت.

·       از این دیدگاه و جایگاه اجتماعى تنها کوشش وپیشداشت اینان پراکندگى و پخش ثروت هاى اجتماع، و نه تولید آن بود      

 

·       من به دوست نویسنده احترامی عمیق قائلم و دلم اصلا نمی خواهد که اندیشه های شان را به نقد کشم، ولی بمثابه یک موجود زنده احساس می کنم که باید به دفاع از خود برخیزم.

·       شغل من در زمان مورد بحث اتفاقا دستفروشی بوده است.

·       من یکی از همین آوارگان بی همه چیز بوده ام و در برهوت تهران از طریق دستفروشی امرار معاش کرده ام.

·       من نمی دانم چگونه دوست مان دستفروشان و کارگران گهگاهی را با دزدان و گدایان در یک ردیف قرار می دهد.

·       دوستان من در سایت دایرة المعارف روشنگری در تحلیل های خود، گدایان و دزدان را در کنار فئودال ها و سرمایه داران قرار می دهند، مهر «انگل» بر پیشانی شان می زنند و از توده های مولد متمایز می سازند.

·       من به عنوان دستفروش هرگز خودم را با دزدان و گدایان یکی ندانسته ام.

·       من به عنوان دستفروش و کارگر هرازگاهی هرگز خود را خارج از روند تولید و بازتولید احساس نکرده ام.

·       جامعه بشری که فقط بر تولید صرف استوار نمی شود.

·       جامعه بر دیالک تیک تولید و مصرف استوار می شود.

·       نقش تعیین کننده در دیالک تیک تولید و مصرف از آن تولید است.

·       ولی این به معنی هیچی و پوچی مقوله مصرف نیست.

·       تولید در حقیقت برای مصرف، برای رفع نیازمندی های انسانی صورت می گیرد و برای رسیدن فراورده های تولیدی (کالا) به دست مصرف کننده، به توزیع و پخش کالاها نیاز مبرم و بی چون و چرا هست.

·       چرا باید به نقش بخش توزیع کم بها دهیم و دستفروشان را تا حد انگل تحقیر کنیم.

·       فرق دستفروش با تاجر و بقال چیست؟

 

·       اما بگذریم و فرض کنیم که همه این ادعاها درست باشند.

·       ولی میلیون ها مولد شهر و روستا چی؟

·       میلیون ها دانشجو و دانش آموز و کارمند و روشنفکر چی؟

·       من نمی خواهم بدون فاکت های واقعی ادعائی کرده باشم، ولی بنظر من ـ به احتمال قوی ـ بخش پویا و متحرک «انقلاب بهمن۵٧ ایران» را دانشجویان، روحانیان، خرده بورژوازی بازار همه شهرها و دانش آموزان تشکیل می دادند و پس از پا گرفتن قیام، در فاز مسلحانه آن، پرولتاریای حواشی شهرها با کامیون ها به جلوی مراکز نظامی و امنیتی حمل و به عنوان گوشت بی ارج و ارزش دم توپ مورد استفاده قرار گرفته اند.

·       تابلوهای نقاشان توده ای در این زمینه دیدنی اند.

·       من متأسفانه اسم شان را فراموش کرده ام.

·       توجه به ترکیب شرکت کنندگان در تجمعات و تظاهرات میلیونی در تهران و شهرستان ها نشان می دهد که لکوموتیو «انقلاب بهمن۵٧ ایران» را نه حاشیه نشینان، بلکه روشنفکران و اقشار خرده بورژوائی ـ بورژوائی بازاری تشکیل می داده اند.    

 

حکم سیزدهم

پیام هاى خمینى و پیکار و ستیز پیوسته ى او با «طاغوتیان» و «مستکبران» بیان این جایگاه اجتماعى و خواست هاى اینان بود.  

 

·       به چه دلیل؟

·       آیت الله خمینی اگر هم شعور عقب مانده ترین اقشار و طبقات جامعه را منعکس کند، شعور جایگاه و پایگاه طبقاتی خود را منعکس می کند و نه جایگاه پرولتاریا را.

·       جایگاه پرولتاریا را نه آیت الله خمینی، بلکه حزب طبقه کارگر منعکس می کند.

·       در جامعه بشری دیالک تیک وجود اجتماعی و شعور اجتماعی در کار مدام است.

·       جامعه بشری که تهی از قانونمندی های عینی نیست.

·       هرکس که نمی تواند منافع هرکس را منعکس کند.

·       شعور حاکم در هر جامعه شعور طبقه حاکمه است.

·       تهیدستان شعور طبقه حاکمه را دارند، شعور غلط و وارونه دشمنان خویش را از آن خود کرده اند.

·       اگر کسی بیاید و شعور غلط و وارونه ای را تبلیغ کند و به خورد تهیدستان بدهد، مگر می شود گفت که او شعور طبقاتی آنها را بر زبان می راند، جایگاه آنها را منعکس می کند؟

·       آیت الله خمینی هرگز در تمامت عمرش جایگاه اجتماعی تهیدستان را منعکس نکرده است و در راه منافع آنان به ستیز و پیکار با کسی بر نخاسته است.

·       او خودش هم هرگز چنین ادعائی نکرده است.

·       نه آیت الله خمینی و نه طرفدارانش توده های تهیدست را اصلا آدم حساب نمی کنند.

·       روحانیت تا مغز استخوان طفیلی فئودالیسم بوده است، از طریق گدائی روزگار می گذرانده است.

·       گدایان، دزدان و انگل ها بطور کلی دشمن مولدین اند و این خصومت دوجانبه است.

·       بنظر من ارتش میلیونی «انقلاب بهمن۵٧ ایران» را خرده بورژوازی تشکیل داده است و طبقه کارگر و دهقانان در مراحل پایانی بناچار و ناخواسته موضع عوض می کنند و سرنوشت رژیم شاه را با همین تغییر موضع تعیین می کنند:

·       به قول شهاب برهان: «طبقه کارگر اگرچه دیر می آید، ولی شیر می آید!» (نقل به مضمون از مصاحبه او بمناسبت سی امین سالگرد انقلاب کذائی در مجله آرش)

 

حکم چهاردهم

   ناگفته پیدا ست که باورهاى مذهبى تهیدستان بستر پیش ساخته اى بود که پذیرش پیام هاى ملاّیان را بیش از سخن هر گروه و دسته اى دیگر پذیرفتنى می ساخت.

 

·       دوست مان بی کلامی حتی چنان وانمود می کند که انگار امکانات یکسانی در اختیار اوپوزیسیون ضد شاه قرار داشت، تا تهیدستان آلترناتیو داشته باشند، دست به انتخاب بزنند و به جای رفتن به منبر کیانوری به منبر آیت الله خمینی بروند.

·       دربار بر ضد همین حزب توده «منفور»، «منحله»، «خائن»، «وابسته»، «بی وطن»، «وطن فروش»، «نوکر شوروی» و هر چه دلت می خواهد، تا آخرین نفس می جنگد و شهبانوی گرامی همین چند ماه پیش در تلویزیون آلمان همچنان و هنوز بر ضد حزب توده،  آلمان شرقی و اردوگاه سوسیالیسم می جنگید.

·       دوست ما که به طرز ستایش انگیزی ادبیات فارسی را به نقد می کشد، نمی تواند از اشعار سیاوش کسرائی بی خبر باشد.

·       وضع و حال توده ای ها را از زبان سیاوش بشنویم:

 

زنهار

 

 

·       خاموشمان می خواهند و گمنام

·       و از آن بتر بدنام

·       هان ای گلبانگ گلوبریده

·       خونت را فریاد کن

·       بذر سرخ رؤیا را

·       بپاش

·       با زبان هزار قطره

·       و میندیش

·       که شنونده ای ات هست یا نه

·       که یاری خواهی خود یاری دهنده است

 

·       سیاوش در مفهوم «گلبانگ گلو بریده»، تمامت فاجعه را داهیانه تصویر می کند.

·       استبداد حاکم توده ها را بی سر و سردار کرده است:

·       او با بردن سران و سرداران بر سر دار، گلوی مرغک گلبانگ آزادی را بریده است.

·       سپاه بی سردار چه می تواند کرد؟

·       هر اندامی تنها در صورت وجود دیالک تیک اندام و سر می تواند ادامه حیات دهد و خود را بازتولید و تکثیر کند.

·       سر مرکز فرماندهی اندام است.

 

·       جامعه نیز تنها در صورت تشکیل دیالک تیک توده و تشکیلات می تواند به تعیین آماج های نزدیک و دور نایل آید و بر اساس وحدت نظر به وحدت عمل دست یابد.

·       اکنون که سر بریده شده است، اندام بی سر چه می تواند کرد؟

·       سیاوش دنبال راه حل می گردد.

·       او از گلبانگ گلوبریده (بدنه حزب) می خواهد که با فریاد کردن خون خویش، بذر رؤیا را بپاشد، بی اعتنا به مخاطب، حتی.

·       نهایت تنگنا را برای حزب توده باید در همین شعر سیاوش به تماشا نشست.

·       سیاوش به جای تربیت و تشکیل سری اندیشنده، به جای آموزش سیستماتیک فن دشوار تفکر، به اندام بی سر و بی شعور فرمان هجوم می دهد:

·       اگر زبان در کار نیست، پس جانشینی برای آن می جوید.

·       گلوی بریده باید با فریاد فواره خونش، سکوت گورستانی حاکم را بشکند.

·       اندام بی سر باید خونش را فریاد کند، قطره های خونش را بمثابه بذر سرخ رؤیا بر مزارع شعور جامعه بپاشد.

 

·       سیاوش از اندام بی سر بی شعور چیزی فراتر از توان مادی و معنوی آن می طلبد.

·       اگر این حاکی از نهایت تنگدستی حزب توده نیست، پس چیست؟

·       در همین زمان، مذهبی ها از شریعنی تا مساجد و منابر از نهایت آزادی برخوردار بوده اند.

·       بنا بر رهنمود سیاوش، اندام بی سر باید با فواره خونش علاوه بر شکست سکوت، بذر سرخ رؤیا را هم بپاشد.

·       گزینش مفهوم «بذر سرخ رؤیا» از سوی سیاوش، خود بسیار گویا و ضمنا بحث انگیز است.

·       در نفس دیالک تیک واقعیت و رؤیا بحثی نیست.

·       هواداران پیشرفت اجتماعی نمی توانند تنها زرهی از واقع بینی در بر کنند.

·       واقعیت همواره دست در دست با رؤیا می رود.

·       رؤیا ـ چه بسا ـ مثل لکوموتیوی واقعیت را به پیش می برد.

·       رؤیا چه بسا از چارچوب تنگ واقعیت عینی پا فراتر می نهد و محال را به مرز ممکن می کشاند.

·       اما فرمان به افشاندن بذر رؤیا نشانه قحط علم و دانش و تئوری است و قبل از همه نشانه قحط فرصت برای سخنگوئی و آزادی بیان عقیده و نظر است.

·       ادبیات خرده بورژوائی از چنین مفاهیمی سرشار است.

·       برای اینکه طبقات ارتجاعی بدون بذر سرخ رؤیا قادر به عوامفریبی و بسیج توده ها نمی شوند.

·       اما اردوی کار، حتی در نهایت حسن نیت دیگر نمی تواند به افشاندن بذر سرخ رؤیا فراخواند.

·       سوسیالیسم رؤیائی (اوتوپیک و تخیلی)، سوسیالیسم ماقبل مارکس و انگلس بوده است.

·       مارکس و انگلس با نفی دیالک تیکی سوسیالیسم اوتوپیکی به پیریزی سوسیالیسم علمی نایل آمده اند.

·       سوسیالیسم علمی بر مبنای توسعه قانونمند جامعه بشری قوام می یابد، نه بر اساس تخیل و رؤیا.

·       فراخواندن اندام بی سر به افشاندن بذر رؤیا در بهترین حالت نشانه خوردن کفگیر سیاوش و حزبش به ته دیگ است.

·       میدان برای توده ای ها تنگ تنگ بوده است.

 

 ادامه دارد



[1] Dialektik von Revolution und Evolution


November 24th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی